این پست واسم بهترین پست....

توجه .....................توجه...............

تولد داداش گل خودم .....

تولد تولد ................تولد مبارک .... ....تولد تولد تولدت مبارک.............

بیا شمع رو فوت کن که صد سال زنده باشی

یه داداش دارم که همه دوس دارن از این داداشا داشتن ......

قربوووووووووووووووووووووووووووووون داداشم بشم

سیلام دوستای خوبم دلم واستون تنگیده بود  ......

مردم خط عابر پیاده دارن ماهم داریم والا...........

روم نشد بزارم دیگه خودتون میدونید چه شکلیه........

داستان کوتاه “ کشیش و رماتیسم ”

شغل عجیب

البته بعضی از اینا رو خودمم واقعا یادم نمی یاد

نام: تمام گل

نام پدر: گرز علی

نام مادر: گوهر

متولد روستای یارمجرباغ شهرستان رزن (استان همدان)

سلام دوستاي گللللللللللم

چشام 4تا شد ديدم سيستم يونيمون به ايترنت وصل شده !!!!!

از اين يوني بعيد باور كنيد.....

شرمنده اگه اين پست خوب نيست وقت ندارم زياد كه دنبال يه چيز خوب بگردم...

الانم استاد بزررررگ سر كلاس

شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.
در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
- شما خدا هستيد؟
- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
- آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد!